خاکم سوادکوه | ||
|
سقراط حکیم را که محکوم به مرگ شده بود به قتلگاه میبردند
زن و شاگردانش دنبال او گریه کنان می آمدند ،
سقراط از زنش پرسید چرا گریه میکنی؟
گفت:از آن میگریم که تو مقتول واقع میشوی .
گفت:مگر دوست داشتی که من قاتل واقع شده باشم ؟
زن گفت: از آن میگریم که بی گناهت میکشند .
گفت: مگر دوست داشتی که با گناهم بکشند ؟
شاگردان گفتند نعش تو را چه کنیم .
گفت : به صحرا اندازید .
گفتند: از درندگان ایمن نخواهی ماند .
گفت:آن چماق مرا برای دفع آنان کنارم بگذارید .
گفتند: در آن وقت حس و حرکت نداری که آنها را دفع کنی .
گفت: پس چون حس و حرکت ندارم
از اذیت و آزار آنان نیز مرا آسیبی نیست . [ سه شنبه 89/2/14 ] [ 10:55 عصر ] [ پاشاکلاهی ]
[ نظرات () ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |